مزیت تنهایی!

 

 

تنها بودن همیشه سخت نیست،سختی آنجایی شروع می شود که تنها باشی و نتوانی حرف بزنی،

آنقدر بگذرد که از تغییر رفتارت بفهمند،همیشه واهمه داشته باشی مبادا اولین کلمه ات را تبدیل به آخرینش کنند.تنها بودن همیشه سخت نیست.سختی از آنجایی شروع می شود که اعتماد می کنی.

 

پاییز باشد و نزدیک امتحانات.شوق مطالعه و مباحثه دردانشگاه مستت کند.شوق داری،مطالعه می کنی،سودای سواد دار شدن در سر داری،دانشگاه خانه ی دومت است و هم اتاقی ها اعضای خانواده!

یعنی اعتماد و امنیت را را بعد از خانه،آنجا می جویی،یعنی وقتی وارد دانشگاه می شوی دیگر اعضای خانواده ات می شوند هم کلاسی!

اما اینطور نمی شود،اعتماد در این خانه ی دوم از تو سلب می شود.شور جوانی به سر داری و سودای شادی.هم کلاسی ها هم همیشه آرامت می کنند.همیشه دعوتت می کنند به آرامش و دوستی.برخلاف تصورت تنها بودن همیشه سخت نیست.

وقتی هم کلاسی به جای دعوت به آرامش،آرامشت را بگیرد.وقتی زمستان باشد و هم کلاسی ها آرام به سمتت بیایند.مظلوم و حق به جانب.عاری از هرخطا و اشتباه،بخندی و "خسته نباشید"ی بگویی،هم کلاسی اما دیگر به آرامش دعوتت نمی کند.جلوی دهانت را می گیرد.سرزنشت می کند و می خواهد بخاطرگناههایی که مرتکب نشدی از همه عذرخواهی کنی.تنها بودن اما همیشه سخت نیست.

قدمهایت را آرام به سوی خانه برمی داری.خانه؟! خانه بروی به چه کسی بگویی؟

قدمهای سستت را درسینه کش آفتاب زمستانی می کشانی و روی آسفالت پر از گل و لای حرکت می دهی. به خانه می رسی.اما آرام نیستی.زبان به کام می گیری.سکوت می شوی ونگاه.یک چیزی شاید مثل بغض آرام گلویت را فشار می دهد و آنقدر در گلویت می ماند که راه نفست را تنگ می کند.فردا و پس فردا هم همینطور است."محبت ها" حالا تبدیل به دویدن ها و نفس زدنها برای فرار کردن است.

حالا نگاههایی شده که بجای آرامش ،ترس را درجانت آتش می زند.به خودت فرار می کنی.به درونت.ساکت می شوی.فرار می کنی از خانه ی دومت.فرار از اعتماد.از اینکه گاهی از سر مهر"برادر" صدایت می کردند.آنها امین تو بودند.آرام بخش بودند.حالا بجای بدست آوردن رضایت دل او،تلخی سکوت را به تنهایی به دوش می کشی.

روزها می شود که خودت را به مریضی می زنی و از رفتن به دانشگاه ابا داری،می خواهی فریاد بزنی اما می ترسی.از اینکه چه می شود،می ترسی.می خواهی در مرز باشی.این مرز نهایت امنیت می شود انگار.بین گفتن و نگفتن.بین دنیایی که داشتی وفریادی که نمی دانی بعد از گذر از این مرز چه می شود.

بزرگ شده ای.سنت هنوز کم است اما به اندازه ی هزاران سال بزرگتر شده ای.گاهی حس می کنی پیرمرد شده ای در ابتدای جوانی.حس می کنی سکوت بزرگت کرده.یک ماهه هزارسال بزرگ شده ای این سردی زمستان اما هنوز ادامه دارد.تازه می فهمی تنها بودن همیشه سخت نیست.

 

سردی زمستان ادامه دارد و هرروز باید به خانه ی دومت بروی.این باید،با کسی تعارف ندارد حتی با تو که سراپا سکوتی.هر روز همان مسیر.هر روزهمان هم کلاسی های چندین چهره .هر روز همان فشار روی قلب.هر روز همان کشیدن قدم های سست روی آسفالت دانشگاه که همیشه پر از گل و لای است.

دیگر نه شوق مطالعه داری و نه سودای مباحثه.نه دستی به قلم میزنی و نه کتابی ورق! سراپا سوال شده ای از خود می پرسی که چرا اعتمادم را ربودند؟عاقبت می شکند بغضی که هزار بار آن را تا گلویت آوردی و می خواستی آنرا تف کنی نه در کف خیابان بلکه بروی مدعیان!

 

کم آورده ای تمام انرژی ات را جمع می کنی وبه قدر سکوتت یک جا فریاد می زنی.می فهمند.از تغییر رفتارت می فهمند.از اینکه حرف نمی زنی.از اینکه سراپا نگاه شده ای.انگار آنها فکر می کنند تنهایی سخت است اما تو میدانی.حرف می زنی مثل بیرون آمدن خون از جراحت.حرفهایت با خلطی از بی اعتمادی جمع می شود وبیرونش می اندازی.

حس می کنی که کل دنیا یک طرف و آنها هم یک طرف دیگر هستند.از آنچه برسرت رفته حرف میزنی.اما انکار می کنند.اعتمادی نداری.مدرک نشان می دهی اما بازهم انکار می کنند.گویی با خدا خویشاوند هستند.خون اعتماد را بالا می آوری از بس به خودت گفته بودی"ساکت.آنها به تو دروغ نمی گویند".خسته شده ای  و یکجا همه ی بی اعتمادی ها را بالا می آوری.حرف می زنی.یکی بهت زده و دیگری ناله و فغان سرداده....

می روی تا شکایتی تنظیم کنی و دوباره ودوباره هرآنچه را برتو رفته می گویی.از قفل کمد تا قلب شکسته ات.پولهایت سرقت شده یا اعتمادت؟حرف ها همیشه تازگی ندارند اما حرف زدن از درد همیشه تازه است.این درد،این داغ همیشه تازه است وهر روز باید این تازگی را تازه کنی.می کاوند و دوباره تازه اش می کنند و دوباره خون می زند.خون بی اعتمادی!

تازه چند روز بعد می فهمی تنها نیستی روح تو در جسمی دیگر نیز هست و می توان با او دوبال شد و پرواز کرد.دیگر هیچ چیز مهم نیست.چه کسی اول قفل را شکست؟چه کسی قبل از اعتراض دهانم را گرفت؟چه کسی قلبم را نشانه رفت؟ دیگر مهم نیست چه کسی سکوت کرد و ساکت و یکباره هفتاد ساله شد؟دیگر هم کلاسی ها اهمیتی ندارند.هیچ کجا و هیچ کس دیگر اهمیتی ندارد.دیگر فقط باهم بودن اهمیت دارد دیگر فقط فهمیدن این مهم است که "تنها بودن همیشه سخت نیست"...

 

میم شین

تیرماه 93