همیشه فقط اولین لقمه،طعم واقعی غذا رو داره،
در واقع بقیه ی لقمه ها تلاش برای تکرار یک طعم تکرار ناپذیر(یه حس خوب) که دیگه تکرار نمی شه!
همیشه فقط اولین لقمه،طعم واقعی غذا رو داره،
در واقع بقیه ی لقمه ها تلاش برای تکرار یک طعم تکرار ناپذیر(یه حس خوب) که دیگه تکرار نمی شه!
بسم الله الرحمن الرحیم
وما اصابکم من مصیبة فبما کسبت ایدیکم و یعفو عن کثیر (سوره مبارکه شوری آیه 30)
این روزها مطرح شدن دوباره نام "ی.ر" ذهن مردم را به مفهوم زشت "آقا زادگی" معطوف می کند.خیلی ارزشمند است که برخلاف سایرموارد پدراز پسربرائت می جوید و بالعکس.اما باید به دقت با ذره بین انصاف بررسی کرد چرا زوجی که مدعیان به ظاهر متشرع و از قضا فعالان فرهنگی این مملکت نیزهستند،اینگونه فرزندی را تحویل جامعه می دهند،جامعه ای که روحش از شنیدن نام آنها آزرده می شود تبعا تحمل پذیرش این فرزند ناخلف را ندارد.براستی آنان که نمی توانند فرزند خود را به درستی تربیت کنند چگونه می خواهند برای فرزندان این مرز و بوم تعیین سرنوشت کنند؟
"ی.ر" که با رانت والدین درابتدای سنین جوانی مدیرعامل یک شرکت بزرگ برای دور زدن تحریمها می شود اما اکنون در مظان دورزدن سیستم دارویی کشور که اولین قربانیانش بیماران خاص هستند قرار دارد!البته به درستی می گویند هنوز اتهامی ثابت نشده و تنها یک اختلاف حساب دومیلیون یورویی آن هم در شرایطی است که جوانان این مرز بوم اندرخم ضمانت وام های ناچیز ازدواج هستند.تعجب نکنید اگرجلسات دادگاه علنی شد آقازاده ی یاد شده به تقلید از آقازاده ی مونث شعار بدهد:"این سهم خدمات ناکرده ی پدرم به انقلاب است".حداقل جای شکرش باقیست فلان مسئول دولت عزیز دیگر"ی.ر" را به عنوان ذخیره ی نظام معرفی نمی کند.
البته خدا را شاکریم هنوز دراین نظام افراد باتقوی و خدومی خدمت گذاری می کنند که مردم باهوش این دمل های حاصل جراحات وارده به نظام را به پای آنها نمی گذارند.فقط می ترسم از روزی که این به اصطلاح خودی ها کشتی نظام را سوراخ کنند!
میم شین
بیستم مرداد نود و پنج
مزیت تنهایی!
تنها بودن همیشه سخت نیست،سختی آنجایی شروع می شود که تنها باشی و نتوانی حرف بزنی،
آنقدر بگذرد که از تغییر رفتارت بفهمند،همیشه واهمه داشته باشی مبادا اولین کلمه ات را تبدیل به آخرینش کنند.تنها بودن همیشه سخت نیست.سختی از آنجایی شروع می شود که اعتماد می کنی.
پاییز باشد و نزدیک امتحانات.شوق مطالعه و مباحثه دردانشگاه مستت کند.شوق داری،مطالعه می کنی،سودای سواد دار شدن در سر داری،دانشگاه خانه ی دومت است و هم اتاقی ها اعضای خانواده!
یعنی اعتماد و امنیت را را بعد از خانه،آنجا می جویی،یعنی وقتی وارد دانشگاه می شوی دیگر اعضای خانواده ات می شوند هم کلاسی!
اما اینطور نمی شود،اعتماد در این خانه ی دوم از تو سلب می شود.شور جوانی به سر داری و سودای شادی.هم کلاسی ها هم همیشه آرامت می کنند.همیشه دعوتت می کنند به آرامش و دوستی.برخلاف تصورت تنها بودن همیشه سخت نیست.
وقتی هم کلاسی به جای دعوت به آرامش،آرامشت را بگیرد.وقتی زمستان باشد و هم کلاسی ها آرام به سمتت بیایند.مظلوم و حق به جانب.عاری از هرخطا و اشتباه،بخندی و "خسته نباشید"ی بگویی،هم کلاسی اما دیگر به آرامش دعوتت نمی کند.جلوی دهانت را می گیرد.سرزنشت می کند و می خواهد بخاطرگناههایی که مرتکب نشدی از همه عذرخواهی کنی.تنها بودن اما همیشه سخت نیست.
قدمهایت را آرام به سوی خانه برمی داری.خانه؟! خانه بروی به چه کسی بگویی؟
قدمهای سستت را درسینه کش آفتاب زمستانی می کشانی و روی آسفالت پر از گل و لای حرکت می دهی. به خانه می رسی.اما آرام نیستی.زبان به کام می گیری.سکوت می شوی ونگاه.یک چیزی شاید مثل بغض آرام گلویت را فشار می دهد و آنقدر در گلویت می ماند که راه نفست را تنگ می کند.فردا و پس فردا هم همینطور است."محبت ها" حالا تبدیل به دویدن ها و نفس زدنها برای فرار کردن است.
حالا نگاههایی شده که بجای آرامش ،ترس را درجانت آتش می زند.به خودت فرار می کنی.به درونت.ساکت می شوی.فرار می کنی از خانه ی دومت.فرار از اعتماد.از اینکه گاهی از سر مهر"برادر" صدایت می کردند.آنها امین تو بودند.آرام بخش بودند.حالا بجای بدست آوردن رضایت دل او،تلخی سکوت را به تنهایی به دوش می کشی.
روزها می شود که خودت را به مریضی می زنی و از رفتن به دانشگاه ابا داری،می خواهی فریاد بزنی اما می ترسی.از اینکه چه می شود،می ترسی.می خواهی در مرز باشی.این مرز نهایت امنیت می شود انگار.بین گفتن و نگفتن.بین دنیایی که داشتی وفریادی که نمی دانی بعد از گذر از این مرز چه می شود.
بزرگ شده ای.سنت هنوز کم است اما به اندازه ی هزاران سال بزرگتر شده ای.گاهی حس می کنی پیرمرد شده ای در ابتدای جوانی.حس می کنی سکوت بزرگت کرده.یک ماهه هزارسال بزرگ شده ای این سردی زمستان اما هنوز ادامه دارد.تازه می فهمی تنها بودن همیشه سخت نیست.
سردی زمستان ادامه دارد و هرروز باید به خانه ی دومت بروی.این باید،با کسی تعارف ندارد حتی با تو که سراپا سکوتی.هر روز همان مسیر.هر روزهمان هم کلاسی های چندین چهره .هر روز همان فشار روی قلب.هر روز همان کشیدن قدم های سست روی آسفالت دانشگاه که همیشه پر از گل و لای است.
دیگر نه شوق مطالعه داری و نه سودای مباحثه.نه دستی به قلم میزنی و نه کتابی ورق! سراپا سوال شده ای از خود می پرسی که چرا اعتمادم را ربودند؟عاقبت می شکند بغضی که هزار بار آن را تا گلویت آوردی و می خواستی آنرا تف کنی نه در کف خیابان بلکه بروی مدعیان!
کم آورده ای تمام انرژی ات را جمع می کنی وبه قدر سکوتت یک جا فریاد می زنی.می فهمند.از تغییر رفتارت می فهمند.از اینکه حرف نمی زنی.از اینکه سراپا نگاه شده ای.انگار آنها فکر می کنند تنهایی سخت است اما تو میدانی.حرف می زنی مثل بیرون آمدن خون از جراحت.حرفهایت با خلطی از بی اعتمادی جمع می شود وبیرونش می اندازی.
حس می کنی که کل دنیا یک طرف و آنها هم یک طرف دیگر هستند.از آنچه برسرت رفته حرف میزنی.اما انکار می کنند.اعتمادی نداری.مدرک نشان می دهی اما بازهم انکار می کنند.گویی با خدا خویشاوند هستند.خون اعتماد را بالا می آوری از بس به خودت گفته بودی"ساکت.آنها به تو دروغ نمی گویند".خسته شده ای و یکجا همه ی بی اعتمادی ها را بالا می آوری.حرف می زنی.یکی بهت زده و دیگری ناله و فغان سرداده....
می روی تا شکایتی تنظیم کنی و دوباره ودوباره هرآنچه را برتو رفته می گویی.از قفل کمد تا قلب شکسته ات.پولهایت سرقت شده یا اعتمادت؟حرف ها همیشه تازگی ندارند اما حرف زدن از درد همیشه تازه است.این درد،این داغ همیشه تازه است وهر روز باید این تازگی را تازه کنی.می کاوند و دوباره تازه اش می کنند و دوباره خون می زند.خون بی اعتمادی!
تازه چند روز بعد می فهمی تنها نیستی روح تو در جسمی دیگر نیز هست و می توان با او دوبال شد و پرواز کرد.دیگر هیچ چیز مهم نیست.چه کسی اول قفل را شکست؟چه کسی قبل از اعتراض دهانم را گرفت؟چه کسی قلبم را نشانه رفت؟ دیگر مهم نیست چه کسی سکوت کرد و ساکت و یکباره هفتاد ساله شد؟دیگر هم کلاسی ها اهمیتی ندارند.هیچ کجا و هیچ کس دیگر اهمیتی ندارد.دیگر فقط باهم بودن اهمیت دارد دیگر فقط فهمیدن این مهم است که "تنها بودن همیشه سخت نیست"...
میم شین
تیرماه 93
از ستارخان تا سیدخندان دقیقه ای بیش طول نمی کشد
وقتی سرم را به پنجره تکیه داده ام، درختان،تابلوها،پرچمها
برجها و آدمها،
همه با سرعت عبور می کنند ومن
در فکر تو هیچکدام را نمی بینم.
سیاهی ها و بدی ها محو و چراغها روشن می شوند.
چراغهایِ قرمزِ ترمزِ ماشین هایی که در ترافیک ایستاده اند
به سان رزهای سرخ،مسیر وصال تو را گلباران کرده اند.
هم دستی شهر با تو ستودنی است!
اوایل مرداد نود و پنج
میم شین
ضد گلوله ام!
اما نه در مقابل خودی ها،
فقط آن ها می دانند قلبم را چگونه هدف بگیرند!
میم شین
به نام خدا
درباره ی برنامه دید در شب به صراحت باید گفت:"رشیدپور فرزند لوس سیما است و حرفی برای گفتن ندارد"
وقتی برنامه را دیدم هرچه از صحبتهای میهمانان لذت بردم همان مقدارهم اجرای رشیدپور آزارم می داد!
به نظرم میهمانان شأن اجتماعی خود را با حضور در این برنامه ی زرد پایین آوردند چرا که او هنری جز ستایش هم پیمانانش و تخریب مخالفانش ندارد.
کافی است کمی دقت کنید تا ببینید اجراها بیشتر متکی بر تلفظ انگلیسی گونه و شیک کلمات و تکرار بدیهی دیالوگ های میهمانان است.رضا رشیدپور وقتی با هم جناحی های سیاسی اش مصاحبه می کند آنقدر ذوق زده و محتاط می شود که یادش می رود حتی اندکی میهمان را به چالش بکشاند و اینقدر ساده اولین وظیفه ی مجری را که بی طرفی و داوری نداشتن است ،زیرپا می گذارد.و اینگونه است که مفسد اقتصادی را قهرمان نظریه پرداز اقتصاد جهانی جلوه می دهد!
پرواضح است اگر رضا،حرفه ی اجرا را رها کند و دنباله ی همان فعالیت های عمرانی اش را بگیرد و در کنارش اندک فعالیت سیاسی اش را(البته شفاف) ادامه دهد موفق تر خواهد بود
میم شین
به نظرم بعضی ها زنده زنده دارن می گندن!
یه روزی یا جنگ می بردشون یا مرگ طبیعی تو تنهایی..
نقدی عامیانه بر سریال شهرزاد
تعطیلات نوروز فرصت مناسبی برای تماشای مجموعه ی شهرزاد بود.قبل از هرچیز باید اعتراف کنم کوچکترین دانش و تخصصی در زمینه فیلم و مجموعه های تلویزیونی ندارم و هرچه می نویسم از زبان یک دانشجوی ساده است که دست برقضا به مسائل فرهنگی مملکت علاقه مند است،همین!
شهرزاد مجموعه ای با محتوا است، دیالوگهای قوی و به یادماندنی،داستانی باور پذیر، جذاب و برخلاف بعضی از فیلمها ومجموعه های ساخته شده تاحدود زیادی غیرقابل پیش بینی و پیچیده دارد که ببیننده را به حال و هوای آن دهه ها می برد و مخاطب را برای دیدن ادامه ماجرا تشنه می سازد.
از نکات قابل ستایش و تحسین برانگیزاین مجموعه،طراحی صحنه بسیار ماهرانه ی آن می باشد که روند باورپذیرتر کردن داستان را فزونی قابل ملاحظه ای بخشیده است.البته همه اینها باعث نمی شود از بازیهای خوب،پردازش مناسب شخصیتهای داستان،فیلمبرداری قوی و روایت اجتماعی آن بگذریم.به نظرم شهرزاد تعریفی دوباره به شبکه نمایش خانگی بخشید و نشان داد این شبکه هم می تواند رقیبی جدی برای رسانه ی ملی باشد.
اما نکته ای بسیار ظریف در مجموعه که امیدوارم در آن تعمدی نبوده و مغفول مانده باشد،نمایش آشکارصحنه های دروغگویی وپنهانکاری فرزندان درمقابل والدینشان است! متاسفانه در صحنه های متعددی مشاهده می کنیم که شخصیت های اصلی و سفید مانند شهرزاد،به راحتی به پدر و مادرشان دروغ می گویند تا به مقصود برسند و اتفاقا با همین دروغ ها هم کارشان راه می افتد و اصلا روند داستان اینگونه نیست که این دروغ گویی را تقبیح و حتی اشاره ای کوچک به آن کند.
شاید حالا زمان آن رسیده تا تاملی دوباره در انتقال ارزش های اخلاقی به جامعه داشته باشیم زیرا اولین قربانی این تاثیرگذاری منفی، نسل نوجوان و جوان خواهد بود که شاید اگر نویسنده یا کارگردان تعهد بیشتری نسبت به مسئولیت سنگین خود در قبال جامعه و تبعات جبران ناپذیر غفلت های این چنینی احساس می کرد این نقیضه هرگز به چشم نمی آمد.عادی سازی دروغ گویی نه تنها بر نوجوانان تاثیر می گذارد بلکه متقابلا والدین و حتی سایر افراد جامعه را نسبت به هم بی اعتماد می کند. این در حالی است که سینمایی "جدایی نادر از سیمین" با وجود همه ی تفسیرهای سیاسی متفاوت، تقبیح دروغگویی و ارزش نهادن به صداقت را به زیبایی هر چه تمام تر به نمایش گذاشت که ماجرای داستان در نهایت بخاطر همین ارزش گذاری ها تغییر کرد.
..
میم شین
نوروز 95.